ینجا حاشیه شهر است. هوای اینجا خوب نیست، حال آدمهایش هم خوب نیست. محلهای در منطقه کهریزک، سالهاست که آدمهایش روزگار خوبی ندارند
شفاآنلاین>سلامت> اینجا حاشیه شهر است. هوای اینجا خوب نیست، حال آدمهایش هم خوب نیست. محلهای در منطقه کهریزک، سالهاست که آدمهایش روزگار خوبی ندارند. در همسایگی «تبایین» آلونکهای توسریخورده کج و معوج که فقر و اعتیاد از سر و رویشان میبارد و به زور روی پای خود ایستادهاند، مدرسهای است که شاهد و راوی حکایتهای تلخی است، از دانشآموزانی که صبح مدرسه میآیند و ظهر تا بوق شب سر کار میروند، دانشآموزانی که خانوادههایشان به اعتیاد مبتلا هستند و بدترین و سختترین روزها را میگذرانند یا آنهایی که مجبورند قید درس را بزنند و برای کمک به تأمین مخارج خانواده بروند سراغ پادویی و دستفروشی.
به گزارش شفاآنلاین:مدرسه تعطیل است و هیچ خبری از دانشآموزان نیست. روزهایی هم که مدرسه تعطیل نیست، در ساختمانها را میبندند تا بوی زباله وارد نشود! هوای تهران آنقدر آلوده شده که چارهای جز تعطیلی مدارس نیست. بوی تندی از سایت دفن زباله آرادکوه که فاصله زیادی با کهریزک ندارد، به مذاق غریبههایی مانند ما خوش نمیآید. بوی سرب و مازوت با بوی زباله در هم آمیخته شده و نفسکشیدن را سخت کرده است.
مدرسه سوتوکور است. کف مدرسه را بهتازگی با لایه نازکی از آسفالت پوشاندهاند آنهم با پیگیری مدیر و همت بخشداری تا بچهها هنگام ورزش یا زنگ تفریح زمین نخورند. ساختمانی هم کنار ساختمان قدیمی از سوی خانواده خیری بهتازگی ساختهشده تا پسرها مجبور نباشند در کلاسهای ۵۰-۶۰ نفره، کیپ تا کیپ همدیگر بنشینند.
تعداد کلاسها بیشتر شده ولی هنوز تجهیز نشدهاند. خانوادههای دانشآموزان هم وضعیت مالی مناسبی ندارند تا بتوانند کمکی به مدرسه کنند. به گفته آقای الف، مدرسه با کمک خیران و دغدغههای بسیار اداره میشود. موقع امتحان که میرسد وضع وخیمتر میشود، چون برای هر امتحان نیاز به ۱۴۰۰ برگ کاغذ سفید، مدیر مدرسه را با چالش تأمین کاغذ و کپی برگه امتحانات روبهرو میکند.
مدیر مدرسه میگوید شیفت صبح ۷۰۰ دانشآموز مقطع متوسطه اول دارد و ۴۰۰ دانشآموز نیز در مقطع متوسطه دوم در شیفت عصر تحصیل میکنند. به گفته او در شیفت صبح از این تعداد، ۱۶۵ دانشآموز جزء خانوادههایی هستند که پدر و مادرشان از یکدیگر جدا شدهاند و ۴۰ دانشآموز نیز یتیم هستند. بیش از ۳۰۰ دانشآموز شیفت صبح برای کمک به خانوادههایشان مجبورند بعد از تعطیلشدن از مدرسه، سر کار بروند.
کلاسهای مدرسه فرقی با کلاسهای دهه ۷۰ و 6۰ ندارد، همانطور ساده با نیمکتهای چوبی رنگورو رفتهای که هرازگاهی زهوارشان در میرود. مدیر مدرسه میگوید ای کاش همه مشکلات ما نبود کاغذ و نیمکت و دستگاه کپی و تأمین ماژیک برای تدریس بود.
«ما هر هفته شاهد هستیم خانوادههایی میآیند و میخواهند پرونده فرزندشان را بگیرند. ساعتها با خانواده دانشآموز صحبت میکنیم که اجازه بدهند فرزندشان درس بخواند تا آینده درست و حسابی داشته باشند ولی آنها گوششان بدهکار نیست؛ چراکه فشار اقتصادی، آنها را به مرز نابودی رسانده و چارهای جز این کار ندارند تا دستکم بخشی از مخارج خانواده تأمین شود. ما بچههایی داریم که از مناطق مختلف شهر تهران بهخاطر تورمهای پیدرپی مجبور به کوچ به کهریزک شدهاند، اکثرشان فرزند طلاق هستند و با مادر خود زندگی میکنند و مجبورند کار کنند تا خرج خود و مادرشان را دربیاورند».
آقای الف سفره دلش را باز میکند؛ از خودکشی هفت دانشآموز قدیمیاش در طول دو سال گذشته برایمان گفت. از استوری اینستاگرام دانشآموزی گفت که در آستانه خودکشی قرار گرفته بود و او برای منصرفکردنش ساعتها همراه با مشاور مدرسه با این نوجوان صحبت کرده بود تا وی را از خودکشی منصرف کند. از افزایش مصرف سیگار بین دانشآموزهایش گفت و اینکه برخی از آنها در خانه توسط پدر یا اعضای خانواده که اعتیاد دارند، شکنجه یا تنبیه میشوند.
«چند وقت پیش از والدین یکی از دانشآموزها که خیلی شر بود و با همه دعوا و کتککاری میکرد، خواستم به مدرسه بیایید. مادرش آمد و گفتم این بچه پدر ما را درآورده و با همه دعوا میکند. مادرش فقط گوش کرد و حرفی نزد. آخر گفتم که پروندهاش را بگیرد و ببرد. مادر بغضش ترکید و گریه کرد و فیلمی به من نشان داد که قلبم مچاله شد. پدر با پوشش بسیار نامناسبی وسط خانه درحال مصرف مواد مخدر بود، دختر خانواده از ترس گوشهای پنهان شده بود و مادر و دانشآموز من به دیوار تکیه زده بودند و پدر مدام به آنها فحش میداد. مادر گفت بهنظرتان این بچه با این شرایط چه انتظاری از او میتوانید داشته باشید؟ من سکوت کردم و دیدم حق دارد. از این نمونهها در مدرسه زیاد دارم، حتی در مدرسههای دیگر هم بهوفور هستند. متأسفانه فقر و اعتیاد آنقدر در مناطق حاشیهای ریشه دوانده که هرچقدر هم من و امثال من تلاش کنیم، قابل برطرفشدن نیست».
مدیر مدرسه به زندگی تلخ یکی دیگر از دانشآموزانش میپردازد: «این پسر به نام «حسن» ۱۳ساله است، مادرش چند سال پیش در جوانی از دنیا رفته و این بچه پیش پدر و برادرهایش زندگی میکند. همگی اعضای خانواده معتادند و حسن را مجبور کردهاند درس نخواند و صبح تا شب کار کند تا پول مواد خانواده تأمین شود. این بچه ظهر تا شب سر کار میرود و برادر بزرگترش همه پولها را از او میگیرد و حتی پولی برای نانخریدن برایش نمیماند. حسن یک سال است که تقریبا بیسکویت خورده و بهشدت از سوءتغذیه رنج میبرد».
گشت کوتاهی در چند کلاس درس، مرا با نوشتههای عجیبی که شاید نشان از حالات روحی و روانی برخی دانشآموزان است، روبهرو میکند. روی دیوار بعضی از کلاسها با خودکار آبی، قرمز و سیاه جملاتی نوشته شده. روی یکی از دیوارها نوشته شده «لعنت به این زندگی»، «تنها ولی وحشی» و... بعضی از جملات آنقدر تلخ یا زشت هستند که نمیتوان به آنها اشاره کرد.
امروز مدرسه تعطیل است، مثل چند روز گذشته ولی دانشآموزانی که دستفروشی یا پادویی میکنند، سر کار رفتهاند. پاتوق «حسن» را که زندگی بسیار غمانگیزی دارد، با هزار زحمت که شده با کمک یکی از همکلاسیهایش میگیرم. او را در خیابان اصلی محله تبایین ملاقات میکنم. نوجوانی میانهقد، لاغراندام با صورت استخوانی و موهایی ژلزده، لباسهایی که رنگ و رویی ندارند و کفشهایی که چیزی به پایان عمرشان نمانده.
کاپشنی که به تن کرده جای خطهای تیزی روی دستش را پوشانده. بچه کمحرفی است و باید از او چیزی را پرسید تا جواب بدهد. از حسن درباره خودش میپرسم که چه میکند و چه روزهایی را پشت سر میگذارد. او به چشمانم نگاه نمیکند و سرش رو به پایین است.
«راستش آقا میگذرونم دیگه. بعضی وقتها میرم مدرسه، ظهر به بعد هم سر کار میرم. درسخوندن رو دوست دارم ولی پدرم نمیذاره. شیشه میکشه. عمو و برادر بزرگم هم شیشهایاند. مواد میکشن و همینطور حرف میزنن، فحش میدن. مجبورم کردن هرچی درمیارم بدم بهشون. برادرم حتی جیبهای پشتیام رو میگرده که پول قایم نکرده باشم».
شنیدم که یک سال فقط بیسکویت خوردی.
بیشتر وقتها بیسکویت میخورم. الان یک بسته الویه بخری با نون ۳۰-۴۰ تومن میشه. من ۷-۸ تومن میدم بیسکویت و خودمو سیر نگه میدارم.
شبها کجا میمونی؟
بعضی وقتها توی خونه یا اینکه اگر پدرم حالش خوب نباشه بیرون.
نمیترسی بیرون بمونی؟
اولش چرا میترسیدم ولی دیگه برام عادی شده.
روزی چقدر کار میکنی؟
۱۵۰ تا ۲۰۰.
چه کاری میکنی؟
دستفروشی توی مترو، برای این و اون کار میکنم.
تا کی میخوای ادامه بدی؟
نمیدونم. به من میگن برو بهزیستی ولی میترسم. میدونم اونجا وضعیت بهتره ولی ترسم از اینه دیگه نتونم بیرون بیام. من از این شرایطی که دارم، خیلی ناراحتم. با خانوادهای زندگی میکنم که معتادن و همش فکرهای بدی به سرم میاد که نکنه بلایی سرم بیارن. بیرون هم که کار میکنم بعضی فکر میکنن گدا هستم. من پول کسی رو قبول نمیکنم. بعضی هم رفتارهای بدی با آدم میکنن. من خیلی وقتها خیلی غصه میخورم چرا توی یک خانواده بهتر به دنیا نیومدم.
تابهحال شده فکرهای عجیبوغریب توی سرت بیاد؟
خیلی آقا، خیلی. یکبار به یکی اصرار کردم ازم جوراب بخره منو هل داد و من اونقد ناراحت شدم که میخواستم خودمو بندازم زیر مترو. یکبار هم میخواستم از پل عابر پیاده خودمو پایین بندازم.
حسن میانه حرفهایش یکدفعه خداحافظی میکند و بهسرعت غیب میشود. دوستش میگوید که برادرش را دیده و برای اینکه گیرش نیفتد، مجبور به فرار شده. از خانهها و آلونکهای توسریخورده با آدمهای ژولیده و پریشان، میشود تصویر زشت فقر و اعتیاد را به خاطر سپرد. اینجا حاشیه تهران است با کودکان و نوجوانانی که زخمهای بزرگی نسبت به سن و سالشان به روح و روانشان وارد شده. پسران و دخترانی که همگی از آسیبهای اقتصادی و اجتماعی رنج میبرند و شاید سرنوشت روشنی در انتظارشان نباشد. اینجا حاشیه شهر است.شرق